نه می تونم دور شم از تو...
نه می تونم که بمونم....
من نه شاهزاده عشقم...
نه شهاب آسمونم....
تو نه هستی و نه نیستی....
دیگه خسته ام از خیلات.....
مونده بی جواب و مبهم....
توی زندگیم سوالات.....
کجایی مینا جون؟ کجایی دوست خوبم ؟ کجایی که ببینی دارم آقا صادقی گوش میدم.
یادش بخیر یه زمان هر روز دربارش حرف میزدی.....من و تو و مریم و هانیه............
چه روزایی داشتیم ما 4 تا، اگر هر روزم همدیگرو نمیدیدم یه روز درمیون تو پاتوق همیشگیمون(خونه ما) بودیم....
دلم تنگ شده واسه دیسکوهایی که وقتی 4 تایی کنار هم بودیم راه مینداختیم....
دلم تنگ شده واسه نشستن تو راه پله ها ، اونم چی ساعت 12 شب.....
چقدر غذا سفارش میدادیم ،چقدر بندری می خوردم، چقدر سازه مخالف میزدم ، چقدر میخندیدیم....
من عاشق خانم طالقانی بودم....تو از رضا صادقی و آینده تون میگفتی....هانیه دوست داشت عاشق بشه....اما مریم مصغره مون میکرد.....
یادته یه روز من طبقه سوم تو راه پله داشتم درس میخوندم تو و هانیه و مریم هم تو راه پله های طبقه دوم سروصدا میکردید؟ انقد حرص خوردم از دستتون که نمیذاشتین درس بخونم....برای خودتون غذا سفارش دادید و خوردین...منم انقد حرص دادین که رفتم خونه....
دیگه اون روزا برنمیگردن....اصلا........
بادبادک بازی یادته؟ من و تو و هانیه و مریم ولیلا (دختر دایی مریم) رفتیم فرهنگسرا؟ یادته بابای من بادبادکمو فرستاد اون سر آسمون ، چقدرحال داد مخصوصا وقتی جایزه دادن.........یادته پشت آیفون عمه مو با من اشتباه گرفتیو کلی چرتوپرت گفتی بعدش فهمیدی من نبودم. ....... اومدی خونمون دراز کشیده بودی که بابام در رو باز کرد، یهو پریدی ....بعدم رفتیم پایین خونه هانیه اینا که تولدش بود.........وای که اونروز چقدر روزه توپی بود....
اما الان هانیه اون سر دنیا ، من این سر دنیا ، تو و مریم هم اونجا موندین بی خبر از همدیگه.....از مریم می پرسم از مینا چه خبر؟ میگه 2 ماه میشه ندیدمش....از تو می پرسم از مریم چه خبر؟ میگی خیلی وقته همدیگرو ندیدیم......خوبه که روبه رو همید ...منم که، کمه کمش 2 ماه به 2 ماه میبینمتون.....باور کردنی نیست، کی فکر میکرد یه روز اینهمه از هم دور بشیم ، انقد سرمون شلوغ شه ، ما که انقد صمیمی بودیم الان باید تصادفی همدیگرو ببینیم؟؟؟ اون روز مریم رو دیدم ، کجا ؟؟؟ تواتوبوس، از دانشگاه برمیگشت، گفت: زینب چرا نمیای طرف خونه ما؟ کادوی تولدت هنوز مونده....به مینا گفتم احتمالا این ساله دیگه قسمت زینب شه...
از دیدنش خیلی خوشحال شدم.
اونروزا انقد به هم وابسته بودیم که وقتی یکیمون می رفت سفر، دلمون براش تنگ میشد تاجایی که به هم زنگ میزدیم که زود برگرده....
اما الان تمام ارتباط خوب خوبمون به مسج ها خلاصه میشن تازه اونم چی،چه اتفاق مهمی بیفته که بهم اس بدیم......
چقدر زیبا بودن اون خاطرات که تو زمان خودش برامون شده بود عادت ولی الان شده حسرت، اون شبی که تو بهارخواب ما چادر زدیم خوابیدیم چه صفایی داد اما حیف هانیه پیشمون نبود...صبحش سنگک داغ با نیمرو......اون شب موندین خونه ما که مراسم اعتکاف رو انجام بدیم، موندین چون اجازه مسجد رفتن صادر نشده بود.... یادته مامانت اومد خونمون به مامان من گفت : مسجد رفتن رو از سرشون دربیار، یادته مامان من شروع کرد به نصیحت دادن به تو و مریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وای شما هم که چقدر گوش میدادید...انگار مامان من در گوشتون جک میگفت......فقط میخندیدین..........
چقدر بچه های خوبی بودیم ،چه روزه هایی میگرفتیم، چه نماز های مستحبی که با هم برگزار نکردیم ،آخه عشق و حالمون اونا بودن،با خدا حال میکردیم ،من همیشه تسبیح به دست در حال ارشاد شما ، یادته لقب حجت الاسلام بهم داده بودین؟؟؟ هروقت میومدم حرف بزنم مریم میگفت:حجت الاسلام والمسلمین زینب.....شاگرد خانم طالقانی...اما الان از تموم اون کارا فقط بیت النور رفتنمون پابرجاست.
هممون بزرگ شدیم ، تغییر کردیم ، همه سرشون شلوغه ، همه کلی مشغله دارن ، همه زندگیشون به هم پیچ خورده ، هممون دوستای جدید پیدا کردیم ولی یادتون باشه که ما از بچگی با هم بودیمو باهم بزرگ شدیم...از اون کش بازی ولیله بازی و بالا بلندی گرفته تا منچ و شطرنج وسگا.
مریم خانم 14 سال کم نیست
مینا خانم 11 سال کم نیست
هانیه خانم 7 سال هم کم نیست
بچه ها خاطره هامون یادمون نره که همیشه در کنار هم بودیم.....
نظرات شما عزیزان:
arash 
ساعت23:08---4 خرداد 1391
salam webloget bahal bood mersi
فقط سپیده 
ساعت16:57---4 خرداد 1391
زینب این پستت عجیب منو تکون داد...ادمیزاد جماعت همینه...از دل برود همان که از دیده برفت پاسخ:omidvaram rabeteye mano to intor nashe ,k age beshe divane misham
|